سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

 

یادش بخیر...بالای خونه پدر بزرگم زندگی می کردیم...اون موقع می گفتن بالاخونه،الان اگه بگی بالاخونه معنی دیگه ای داره! اصلاً شده یک ضرب المثل!بگذریم....حیاط کوچیکی داشت، یه روز که داشتم توی حیاط بازی می کردم دیدم یه کبوتر خیلی خوشکل لای حفاظ های ایرانیتی که گذاشته بودیم گیر کرده...رفتم و آوردمش بیرون و بردمش توی خونه،کمی زخمی شده بود ،مداواش کردم.دلم به حالش سوخت مثل غریبه ها بود توی خونه ما...!

دوست نداشتم کبوتر قصه ما زندانی خونمون بشه.چند روز مهمان ما بود و هم اون با من انس پیدا کرده بود و هم من.بالاخره بعد از چند روز که خوب شد تصمیم گرفتم رهاش کنم بره پی زندگیش.آوردمش توی حیاط و به قول خودمون بهش گفتم برو به دنبال آزادیت...دیدم نمی ره.هر کاریش کردم نرفت که نرفت.از ترس اینکه خوراک گربه های شیطون نشه آوردمش توی خونه.چند روز کار من همین بود.بالاخره یک روزی از روزهای خدا کبوتر قصه ما رفت...جالب اینجاست که بعد از مدتها اون کبوتر باز اومد پیش من!

الان می فهمم اون کبوتر چرا نمی رفت.اون کبوتر با این کارش می خواست به من معرفتش رو ثابت کنه.می دونید چرا؟چون من مثل غریبه ها باهاش برخورد نکردم!کاش ما آدمها هم کمی دلمون مثل اون کبوتر بود.کاش کمی بیشتر احساس داشتیم و کمی بهتر برخورد می کردیم با هم.بعضی ها حسام رو متهم می کنند به حساس بودن و زود رنج بودن!کاش کمی از احساس حسام توی وجود همه مردم بود.هر گوشه ای از این دنیا یک کبوتر با معرفت وجود داره که اگه به موقع بهش نرسید ممکنه  بره و دیگه برنگرده.خواهش می کنم مواظب رفتارمون باشیم.